زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 2 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

حالم

وقتی پشت سر هم اینجا مینوسم یعنی حالم خوب نیست. یعنی دلم فقط میخواد با خودم حرف بزنم. یعنی مثل همین الان که رو سینک داشتم برنچ و میشستم که خیس کنم چند دیقه اب داشت میرفت و من اشک میریختم و با صدای بلند هق هق میکردم. نمیخوام بهش بگم که حالم خوب نیست اما اون خودش میدونه وقتی تو ظاهر زیاد میخندم حالم خوب نیست. یعنی نمیدونه؟ نمیدونه وقتی میاد دنبالم و من ازدور میخندم یعنی کلا به هم ریختم؟ دلم میره روزای اول عروسی میرم سراغ آلبوم با اون حال خستگی مفرطم میرم سراغ عکسا عروسی و دونه دونه نگاهشون میکنم. اون غم بزرگ چیه تو چهره من نشسته؟! تو تقریبا همه عکسای بعد عروسی تا دو سال پیش یه غم بزرگ تو چشمای منه! اما عکسای قبل عروسی، تو همشون چشام از خوش...
20 مهر 1394

میترسم

میترسم بعد از این همه انتظار هر دو با هم بیایید   تو و فراموشی!
20 مهر 1394

یک روز به شیدایی

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم گفتی به غمم بنشین یا از سر جان بر خیز فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم ...
17 مهر 1394

حضورهای اتفاق آفرین

وقتی هنوز 15-16 سالم بود خیلی میشنیدم که حضور هر کس تو زندگی آدم حتی یه همسایه میتونه باعث یه تغییری تو زندگی و یا شخصیتمون بشه. راستش الان بعد گذشت نزدیک به سی سال از زندگیم وقتی گذشته رو مرور میکنم میبینم که چقدر زندگیم مجموعه ای از از این حضورهاست. یعنی خیلی چیزایی که یاد گرفتم و از آدمهایی که باهاشون به نوعی در ارتباط بودم یاد گرفتم حالا که کسانی که بهم خوبی کردن چه بدی. و اتفاقا هم این یادگیری پدیده مستقیمی نبوده. مثلا الان که یادم میاد یه سرایداری بود که تو اون درمانگاهی که همسر حدود سالای 86-87 زندگی میکرد بود با خانمش و بچه اش. این آدم مجموعه ای از عقده ها بود البته همراه خانمش! بماند که من الان کاری ندارم چی بودن ولی یادمه اون موقع ...
15 مهر 1394

تنهایی

توزندگی هیچ وقت مثل الان تنها نبودم  اما تنهایی بهم خیلی جیزای بیشتری یاد داد. اصطلاح از دل برود هرآنکه از دیده برفت و قشنگ برام معنی کرد. درسته معنیش سادس  اما آدم میگه این اصطلاح شامل حال خانواده آدم که نمیشه برای دیگرانه. واقعیت اینه که وقتی دوری و کمتر بین اقوام و فامیل هستی دیگه یواش یواش براشون میمیری و دیگه فقط یه اسم هستی براشون.  الانم احساس اینکه با دوستانم رابطه یک طرفه دارم بهم دست داده و واقعا هم اینطوریه. اکثر دوستان سالی یه بار هم حالمو نمیپرسن و فقط وقتی  میپرسن که کارم داشته باشن.  دیروز بعد مدتها شماره خواهرم رو گوشیم افتاد کلی ذوق کردم وقتی جواب دادم خواهرم حتی درست حسابی احوالپرسی نکرد و باعجل...
7 مهر 1394

تو را آنقدر میخوانم که از یادم نری هرگز...که یادت پر کند هر لحظه خلوت زار ذهنم را

سلام زیبا سلام زیبای خفته ی من سلام ستاره کم سوی من   امروز باز هم دلم هوای حرف زدن با تو رو کرده ستاره. دوباره دلم برات تنگه. برای روزهای کوتاه بودنت برای شوق لحظه موجود شدنت. خدا میفرماید کافیست من بگم باش تا آن چیز موجود شود. خدا پس کو اون ب"باش من" پس چرا به ستاره من امر به بودن نمیکنی؟ وقتی بین تناقض کاری به این سهلی و سختی فکر میکنم دلم میخواد کاری کنم یه کاری اما نمیدونم چی. دلم میخواد مثلا برم یه بچه رو از تو خیابون بردارم بیارم یا بدزدمش که بگم شد. اما شدن برای تو خیلی راحت تر از اینهاست خدا جانم. مثل همین دیشب که دستور موجود بودن موجود کوچکی رو دادی که دوستم سالها منتظرش بود بدون هیچ حرکتی از خوش...
7 مهر 1394